برای مشاهده خلاصه و خرید کتاب آن شرلی (با موهای قرمز) نوشته لوسی مود مونتگمری این نوشته را دنبال کنید. در اینجا به بررسی و معرفی ترجمه فارسی این کتاب از زهرا کشاورز، که انتشارات داریوش آن را چاپ کرده است می پردازیم. این نشر از بهترین ترجمه های کتاب آنشرلی (آنه شرلی) با موهای قرمز می باشد.
خرید کتاب آن شرلی با موهای قرمز
انتشارات داریوش
داستان کتاب چیست؟
آن شرلی دختری است که در یتیم خانه بزرگ شده است. او صورتی کک مکی و موهایی قرمز دارد. آنه دختری باهوش، با قوه تخیل بالا، مهربان و دلسوز است که در تلاش است برای خود زندگی جدیدی بسازد. او برای رسیدن به آینده ای که در نظر دارد سختی های زیادی را تحمل می کند و با پشتکار فراوان به راه خود ادامه می دهد.
بخشی از داستان کتاب آن شرلی
خانم ریچل لیند یک خانم خانه دار کدبانو بود و همه کارهایش را به بهترین نحو انجام میداد و به پایان می رساند. کلاسهای خیاطی را اداره می کرد و به پرپایی جلسات یکشنبه هم کمک زیادی می کرد و بهترین عضو جامعه کمک به کلیسا و دستیار هیئت مبلغان خارجی بود.
اما با وجود آن کارها خانم ریچل فرصت فراوانی داشت تا ساعت ها پشت پنجره آشپزخانه اش بنشیند در حال بافتن لحاف های پنبه ای، با چشمان تیزبینش، به دقت جاده اصلی اونلی را که از میان گودالی که از پس شیب تپه قرمز رنگ می گذشت، زیر نظر بگیرد. اونلی شبه جزیره کوچیک مثلثی شکل بود که از میان خلیج سن لارنس سر بر آورده و دو طرفش را آب فرا گرفته بود. بنابراین هر کس می خواست وارد آن شود یا از آن بیرون رود، باید از جاده تپه ای پایین می رفت و به این صورت در میدان دید چشمان خطا ناپذیر خانم ریچل لیند قدم می گذاشت.
خانم ریچل یک روز بعد از ظهر در اوایل ماه ژوئن، پشت پنجره آشپزخانه اش نشسته بود. متیو کاتبرت ساعت سه و نیم بعد از ظهر یک روز کاری در حالی که سوار درشکه ای بود، با خونسردی گودال را پشت سر می گذاشت و از شیب تپه بالا می رفت. او یقه سفیدی بسته و بهترین لباس هایش را پوشیده بود و این را نشان می داد که او در حال خارج شدن از اونلی است. به همراه داشتن درشکه و مادیانش نیز حاکی از آن بود که قصد دارد مسافت زیادی را بپیماید.
متیو کاتبرت به کجا می رفت و چرا؟ و تفریح آن روز بعدازظهرش تباه شد.
او بالاخره تصمیم خودش را گرفت با خودش گفت: بعد از نوشیدن چای به گرین گیبلز می روم و از ماريلا می پرسم که متیو به کجا رفته و چرا؟ او هیچ وقت به شهر نمی رفت و هرگز با کسی قرار ملاقات نمی گذاشت. اگر بذرهای شلغمش هم تمام شده بود، برای خریدن آنها نیازی به پوشیدن آن لباسها نبود و آنقدر هم تند نمی داند که گویی به دکتر می رود.
بنابراین خانم ریچل بعد از نوشیدن چای، به راه افتاد. بالاخره خانم ریچل به انتهای راه باریکه رسید و وارد حیاط پشتی گرین گیبلز شد. حیاط، سرسبز، مرتب و تمیز بود. خانم ریچل به در آشپزخانه ضربه ای زد و پس از اجازه گرفتن وارد شد. آشپزخانه گرین گیبلز مکان زیبا و با نشاطی بود.
خانم ریچل قبل از آن که در را کاملا پشت سرش ببندد، همه ی چیزهایی که روی میز چیده شده بودند را با دقت وارسی کرد.
روی میز سه بشقاب قرار داشت، پس ماريلا منتظر بود که متیو برای شام کسی را با خودش بیاورد، اما غذا همان خوراکیهای همیشگی و معمول شامل کمی مربای سیب ترش و یک نوع کیک بود، بنابراین مهمان مورد نظر آنها شخص چندان خاصی نبود. اماریلا پیش دستی کرد و گفت: “عصر بخیر، ریچل! میبینی چه بعد از ظهر خوبی است؟ چرا نمی نشینی؟ حال بقیه چطور است؟”
ماريلا زنی قد بلند و لاغر با اندامی زاویه دار و بدون انحنا بود و در میان موهای تیره رنگش چند رگه خاکستری دیده می شد. او همیشه موهای خود را به شکل گره ای کوچک پشت سرش سنجاق می کرد و دو سسنجاق سر محکم در آنها فرو می برد. چهره او شبیه زنی با افکار متعصب و سخت گیر بوده که البته همینطور هم بود. خانم ریچل گفت: «حال همه خوب است، اما امروز با دیدن متیو نگران تو شدم فکر کردم شاید سراغ دکتر میرود.»
البهای ماریلا به نشانه پی بردن به منظور خانم ریچل کش آمدند. او منتظر خانم ریچل بود، چون می دانست که صحنه رهسپارشدن غیرمعمول متیو کنجکاوی همسایه اش را بیش از اندازه تحریک خواهد کرد.
او گفت: «آه، نه، با اینکه دیروز سردرد شدیدی داشتم، اما امروز حالم خوب است. متیو به برایت ریور رفته. ما پسر کوچکی را از یتیم خانه ای در تو واسکوشا برای سرپرستی قبول کرده ایم و او ۱ شب با قطار می رسد.»
او تقریبا پنج ثانیه زبانش بند آمد. قابل تصور نبود که ماريلا با او شوخی کرده باشد، اما خانم ریچل به زور می خواست به خود بقبولاند که آن یک شوخی است. بالاخره وقتی صدایش دوباره به حالت طبیعی درآمد، گفت: جدی می گویی، ماریلا؟!»
ماریلا گفت: « بله، البته »
او با ناباوری و به نشانه مخالفت گفت: « آخر چطور چنین فکری به سرتان زد؟»
ماری جواب داد: « خوب، ما خیلی وقت است که داریم به این موضوع فکر میکنیم، تقریبا از ابتدای زمستان. خانم الكساندر اسپنسر یک روز قبل از کریسمس به اینجا آمد و گفت که قصد دارد فصل بهار یک دختر کوچولو را از یتیم خانه ای در هوپتاون قبول کند. دخترعمویش آن جا زندگی می کند و خانم اسپنسر بعد از ملاقات با او درباره این مسئله اطلاعات کاملی کسب کرده بود. به این ترتیب این قضیه ذهن من و متیو را هم به خودش مشغول کرد. ما فکر می کردیم یک پسر قبول کنیم. میدانی سن متیو بالا رفته. او تقریبا شصت سال دارد و دیگر به چالاکی گذشته نیست. قلبش هم برایش مشکل ساز شده است. حتما خودت میدانی که این روزها پیدا کردن یک کارگر خوب چقدر سخت است. به جز پسربچه های خام و نابالغ فرانسوی کسی حاضر به این کار نمی شود که آنها هم تا سرت را بر می گردانی یا به فکر فرو می روی، غیبشان میزند.
شما نمی فهمید چه کار می کنید شما می خواهید یک بچه غریبه را به خانه تان راه بدهید، در حالی که نه میدانید او چطور بچه ایست، نه میدانید پدر و مادرش چه طور آدم هایی بوده اند و نه معلوم است چه طور بار بیاید. هفته ی پیش در روزنامه خواندم زن و شوهری از اهالی غرب جزیره پسری را از یک یتیم خانه به فرزندی قبول کرده بودند، آن بچه یک شب خانه را به آتش می کشد و نزدیک بوده زن و شوهر در رخت خوابشان جزغاله شوند، متوجه ای ماريلا؟! یک مورد دیگر هم شنیدم که پسری از یتیم خانه آمده بوده، عادت به دزدیدن تخم مرغ ها داشته و پدرخوانده و مادر خوانده اش نتوانستند این عادت او را ترک بدهند. اگر شما نظر مرا می پرسیدید که نپرسیدید، من از شما خواهش می کردم که به خاطر خدا این فکر را از مغزتان بیرون کنید.
برای خرید کتاب زیبای آن شرلی (آنشرلی و یا آنه شرلی) با موهای قرمز این کتاب را به سبد خرید خود اضافه نمایید.
برای مشاهده همه رمان های کتابسرای افشین کلیک کنید.
نظرات خود را با ما در میان بگذارید….
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.