کتابسرای افشین | وارد شوید| ثبت نام کنید
۰ از ۵
(از ۰ نظر)
موجود

کتاب آدمکش کور – مارگارت اتوود

کتاب آدمکش کور

به نویسندگی مارگارت اتوود

ترجمه آرش هوشنگی فر

انتشارات آزرمیدخت

این رمان در دو فضای متفاوت بیان شده است.

یک روی دستان زن و مرد عاشقی است که به صورت پنهانی

در فضاهای متفاوت با هم دیدار می کنند.

در این دیدارها مرد داستانهایی مبهم را در فضایی خاص برای زن تعریف می کند.

روی دیگر داستان ایریس پیرزنی 80 ساله است.

او در حال نوشتن داستان سال های پیشین خود و خواهرش لورا است.

 

تعداد
قیمت:
۲۴۸,۰۰۰ تومان
چرا از کتابسرای افشین خرید کنیم؟
  • پشتیبانی 24 ساعته
  • ضمانت اصالت کالا
  • ارسال سریع کالا
  • پرداخت آنلاین امن
Rate this product

خرید کتاب آدمکش کور به نویسندگی مارگارت اتوود ترجمه آرش هوشنگی فر انتشارات آزرمیدخت

 

خرید کتاب رمان آدمکش کور مارگارت اتوود

ترجمه آرش هوشنگی فر

انتشارات آزرمیدخت

 

درباره این کتاب

مارگارت اتود نویسنده ای کانادایی است که در سال 2000 داستان آدم کش کور (The Blind Assassin) را منتشر کرد. این رمان، داستانی تاریخی است که رویدادهایی را در قرن بیستم کشور کانادا روایت می کند.

این داستان برنده جایزه ادبی من بوکر و جایزه همت و همچنین نامزد دریافت جایزه ادبیات داستانی زنان و جایزه ایمپک دوبلین در سال ۲۰۰۲ شد.

خرید کتاب آدمکش کور - مارگارت اتوود

خرید کتاب آدمکش کور – مارگارت اتوود

 

داستان کتاب آدم کش کور مارگارت اتوود چیست؟

این رمان در دو فضای متفاوت بیان شده است.

یک روی دستان زن و مرد عاشقی است که به صورت پنهانی در فضاهای متفاوت با هم دیدار می کنند. در این دیدارها مرد داستانهایی مبهم را در فضایی خاص برای زن تعریف می کند.

روی دیگر داستان ایریس پیرزنی 80 ساله است. او در حال نوشتن داستان سال های پیشین خود و خواهرش لورا است.

این دو داستان پیش می رود تا جایی که به هم گره می خورد.

آیریس به اجبار خانواده خود مجبور به ازدواج با مردی ثروتمند شده است. او در طول داستان به چیزهای جدیدی پی می برد و اندک اندک مقصر را پیدا می کند.

آیریس متوجه رابطه نویسنده ای به نام آلکس توماس می شود که روابط مبهمی با این دو خواهر دارد…

 

قسمت هایی از داستان:

بخش یکم

پل

ده روز پس از پایان جنگ، خواهر من، لارا با ماشین از بالای یک پل به زیر افتاد. پل در دست تعمیر بود. لارا مستقیم از روی تابلوی خطر رد شد. ماشین، یکصد فوت به داخل دره سقوط کرد و شاخه های بالای درخت ها که پر از برگ های تازه بهاری بودند را خرد کرد، بعد شعله ور شد و به داخل یک نهر کم عمق انتهای دره غلطید. قطعاتی از پل به روی آن افتادند. چیز زیادی جز تکه های ریز سوخته از او باقی نمانده بود.

خبر تصادف را یک مامور پلیس به من داد؛ ماشین متعلق به من بود و آنها رد مجوز ثبت را دنبال کرده بودند. لحن او محترمانه بود: بدون شک اسم ریچارد را شناخته بودند. او گفت که ممکن است تایرها در بین ریل قطار شهری گیرکرده باشند یا ترمزها از کار افتاده باشند، اما باز هم حس می کرد وظیفه دارد به من اطلاع دهد که دو شاهد، یک وکیل بازنشسته و یک کارمند جزء بانک که افراد قابل اطمینانی بودند همه چیز را با چشم های خودشان دیده اند. آنها گفته بودند که لارا فرمان ماشین را به شدت و با قصد قبلی پیچانده و به راحتی این که بخواهد از روی جوی خیابان بپرد از بالای پل شیرجه رفته است. متوجه شده بودند که دست هایش بر روی فرمان بوده اند، چون دست کش های سفید پوشیده بود.

من فکر کردم که احتمالا نمی توانسته مشکل ترمز باشد. لارا دلایل خودش را داشت. البته نه این که اصلا دلایلی مانند دلیل های هر فرد دیگری باشند. او از این نظر کاملا بی پروا بود.

من گفتم، حدس می زنم به کسی نیاز دارید که او را شناسایی کنه. من به محض این که بتونم میام. می توانستم لحن آرام صدای خودم که گویی از دور می آمد را بشنوم. در واقعیت، به سختی می توانستم کلمات را از دهانم بیرو۔ بدهم؛ دهانم بی حس بود و تمام صورتم از درد خشک شده بود. مانند آن بود که از مطب دندانپزشکی بیرون آمده باشم. البته از لارا به خاطر کاری که کرده بو۔ خشمگین بودم، اما از مأمور پلیس هم خشمگین بودم که به طور ضمنی گفته بود این کار را به عمد انجام داده. یک باد داغ در اطراف سرم پیچیده بود، رشته های موهایم در هوای آن بالا می رفتند و مانند جوهر که در آب ریخته شده باشد به دو۔ هم می چرخیدند.

مأمور گفت، متأسفانه یک بازجویی انجام می شه، خانم گریفین.“ گفتم، “طبيعيه ، اما یک حادثه بوده. خواهرم هیچ وقت راننده خوبی نبود.”

می توانستم بیضی صورت لارا با آن زاویه های ملایمش، گیس پشت موهایش که با دقت بافته شده بود و لباسی که احتمالا پوشیده بود را در ذهنم مجسم اکنم؛ پیراهن کمردار آستین بلند با یقه گرد کوچک آبی تیره یا خاکستری یا شاید سبز مات مانند رنگ راهروهای بیمارستان. رنگ های ندامت و طلب آمرزش، بیشتر مانند لباس هایی که به زور به او پوشانده باشند تا آن که خودش پوشیده باشد. لبخند نیمه باوقار؛ ابروهایش که با شگفتی بالا می رفتند… گویی چیزی که میدید را تحسین می کند. | دستکش های سفید؛ یک حرکت مانند «پونتیوس پیلاطس». او به تدریج از من دست می شست. یعنی از همه ما…

در آن هنگامی که ماشین از روی لبه پل جدا می شد، وقتی در هوا معلق ماند و در آن لحظه حبس نفس که مانند یک سنجاقک بزرگ زیر آفتاب بعدازظهر درخشید، درست پیش از شیرجه رفتن چه چیزی در ذهن او گذشته بود؟ درباره الكس، ریچارد، درباره سرنوشت بد، درباره پدرمان و آواری که از او به جا مانده

بود؛ شاید به خدا فکر کرده بود و معامله مرگبار مثلثی که با او انجام داده بود. یا به یک دسته دفترچه های معمولی مدرسه که احتمالا در صبح همان روز در کشوی جوراب های من پنهان کرده بود و می دانست فقط خودم آنها را پیدا می کنم.

وقتی مأمور پلیس رفت، به طبقه بالا رفتم تا لباس عوض کنم. برای رفتن به سردخانه به دست کش و کلاهی که تور روی صورت داشته باشد نیاز داشتم.. باید چیزی می بود که چشم هایم را بپوشاند. احتمالا خبرنگارها هم حضور داشتند، باید یک تاکسی خبر می کردم. همین طور هم باید به ریچارد که در دفتر کارش بود هشدار می دادم؛ احتمالا می خواست یک بیانیه سوگواری آماده کند. من به اتاق رختکن خودم رفتم؛ به لباس و یک دستمال سیاه نیاز داشتم. کشو را باز کردم و دفترچه ها را دیدم. گره نخ قرقره ای که به دور آنها پیچیده شده بود را باز کردم. متوجه شدم که دندانهایم به هم می خورند و سرتاسر بدنم سرد شده است. به این نتیجه رسیدم که احتمالا در حالت شوک هستم.

در آن زمان رینی» را از دوران کودکی خودمان به یاد آوردم. این رینی بود که کار پانسمان خراش ها و بریدگی های کوچک را انجام می داد؛ ممکن بود مادر در حال استراحت باشد یا در جای دیگری مشغول کارهای خیرخواهانه باشد، اما رینی همیشه در کنار ما بود. ما را جمع می کرد و پشت یک میز لعابی سفید رنگ در آشپزخانه می نشاند؛ همان طور که خمیر پای را لوله می کرد، یک مرغ را قطعه قطعه می کرد یا شکم یک ماهی را خالی می کرد یک قطعه بزرگ شکر سرخ به ما می داد تا دهان مان را بسته نگه دارد. او می گفت، «به من بگو کجا درد می کنه. این قدر زجه نزن. فقط آرام شوو به من نشان بده کجا است.» –

اما بعضی از افراد نمی توانند بگویند که دردشان در کجا است. نمی توانند آرام شوند. اصلا نمی توانند زجه خودشان را متوقف کنند.

 

کتاب رمان کتاب آدمکش کور مارگارت اتوود در 15 بخش مطرح شده است. بخش اول با عنوان “پل” آغاز می شود. در بخش پانزدهم آخرین پرده کتاب آدمش کش کور “آن دست دیگر” را می خوانید.

هم اکنون شما هم می توانید این کتاب را به سبد خرید خود اضافه نماید و در سریعترین زمان ممکن درب منزل تحویل بگیرید….

 

نام کتاب

آدمکش کور

انتشارات

آزرمیدخت

نویسنده

مارگارت اتوود

سال چاپ

1399

تعداد صفحات

720

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “کتاب آدمکش کور – مارگارت اتوود”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محصولات مرتبط

برچسب‌های کالا

کتابسرای افشین، یا کتابفروشی افشین بوشهر مرکز خرید انواع کتاب های دانشگاهی، عمومی، کمک درسی  ، انواع لوازم التحریر، نوشت افزار و محصولات فرهنگی آماده ارائه بهترین خدمات با پشتیبانی قوی به شما عزیزان است.

  • با خیالی آسوده در خانه خرید خود را انجام دهید: کتابفروشی افشین دارای مدارک لازم برای فعالیت حضوری (جوازکسب) و فعالیت مجازی (اینماد و ساماندهی) می باشد.
  • جهت دریافت مشاوره یا پشتیبانی ارتباط برقرار نمایید. (تیم پشتیبانی قوی و باتجربه افشین بوک در تمامی اوقات پاسخگوی شما می باشد)

در شبکه های مجازی ما را دنبال نمایید.

 

آدرس فروشگاه: بوشهر، خیابان عاشوری، بهارستان 17

تمامی حقوق این سایت متعلق به کتابسرای افشین می باشد.

گفتگو در واتساپ
×